سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خیمه ای در صحرای خیال

گفتی باران که ببارد بیقراری‌هایمان را بر می‌داریم و می‌رویم زیرش قدم می‌زنیم

نم باران حس عاشقیمان را خیس می‌کرد و ما فارق از غم‌ها می‌خندیدیم.

امروز باران بارید...

باران می‌بارید و قطره‌های اشکی بود که از شیشه‌ها سرازیر میشد.

باریدیم: من، آسمان، شیشه‌ها همه از نبود تو باریدیم

چه حس غمناکیست باران بی‌وجود تو...
 

باران زده ی من:
روی نیمکت های پارک در هوای سرد پاییزی زیر باران..
تنها حضورت ماندن در آنجا را آسان میکرد...
حتی روشن کردن آتش آن پیرمردها هم نتوانست باعث گرم شدنم شود
دلم تنگ شده است برای نگاه گرمت در این سرما...


[ جمعه 91/9/10 ] [ 12:0 صبح ] [ صدرا ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

انسان هم میتواند دایره باشد و هم خط راست. انتخاب با خودتان هست : تا ابد دور خودتان بچرخید یا تا بینهایت ادامه بدهید
آخرین مطالب
برچسب‌ ها
امکانات وب