باز زمین در انتهای مدار خود به ابتدا رسید و من آخرین نقطه ی انتظار را گذاشتم ...
جریمه ی یک سال و 170 روز دیرکرد؛ 35 سال تاوان بود . اگر کمی صبر کرده بودی ؛ با هم می آمدیم شاید روزگار جور دیگری رقم می خورد . شاید هم اگر من عجله کرده بودم ... نمی دانم تو عجله کردی یا من دیر آمدم ؟
این همه عجله آن هم درآن گرما برای چه بود ؟
من و تو با هم معتدلیم ... تو در اوج دماسنج و من در قعر آنم ... شاید به همین دلیل هوای من و تو همیشه دلچسب و لطیف است .
هر بار 365 روز به طول می انجامد تا به جشنی دعوت شوم که همیشه آرزوی حضور در آن را دارم . 365 روز و روزی 1347 بار دوباره دورت می گردم .اگر حسابگری حسابش کن !
باورم نمی شود که به جشنی دعوت شده ام که ذرات وجودم ثانیه ثانیه انتظارش را کشیده است .به ضیافتی که با مهمانی الهی متقارن شده و هدیه ای الهی می طلبد .
تو بگو ؛ به هدیه ای الهی ؛ چه می شود هدیه کرد جز یک عشق پاک ؟ جز یک قلب بی آلایش که مملو از دوست داشتن است .
نمی خواهم دوباره فرصت از کف بدهم و 12 ماه پریشان ندیدن روی کامل ماه شوم ... دل به دریا می زنم و این بار می آیم تا در جشن و پایکوبی میلادت شرکت کنم .
دلم به تک و تاب می افتد! آینه را صدا می کنم ! نه آب را ...می خواهم مهیای رفتن شوم ، می خواهم بهترین باشم ... می خواهم شیرین فرهاد باشم .
آینه ها دروغ نمی گویند ، آب نیز هم ... پس با آینه و آب و گلاب همراه می شوم .
ململی از آبی آسمان بر تن می کنم وسایه ای از گرده های گل یاس ، بر پلک هایم می کشم .
داغ شقایق های وحشی لب هایم را سرخ می کند؛ هر چه باشد آن ها مرا می فهمند و از من پیشترند .
گونه هایم از شرم خیال دیدنت ، گل می اندازد و گل های مریم ، تنم را معطر می کنند .
اکنون برای حضور در میهمانی ات آماده ام ، مهیای دیدنت ، میزبانی نگاهت ...
با اشتیاق از جا برخاستم ، نتوانستم ! به پاهایم که نگاه کردم دیدم به جایی زنجیر شده اند ... به غل و زنجیرهای هفتاد منی هفت مانع نگریستم ، پایکوبی از سرم که هیچ ، ازپاهایم هم پرید. باید نروم ... باید بمانم...
امسال نیز چون هر سال باید بی من برقصی !
من هم به ناچار همین جا می نشینم و از دور میلاد زیباترین مولود عشق را نظاره می کنم .
رفتن ، نگاه کردن ، بوییدن ، بوسیدن بر من حرام شده ! نمی دانم خدا حرامی زیباتر از این خلق کرده است ؟!...
از دور نگاهت می کنم . آن گاه که همه برایت کف می زنند من هم دست هایم را محکم به هم می کوبم و تا کسی صدای افتادن تشت رسوایی ام را از بام خانه ات نشنود .
زمانی که شمع ها را خاموش می کنی برایت آرزوی سلامتی و پایداری می کنم .
وقتی تو را می بوسند... !!! نه ... نه انتظار نداشته باش ؛ طاقت بیاورم ... پرده ی اشک را پایین می کشم تا چیزی نبینم . آن گاه به خیال نگاهی دزدکی و لبخندی محو در چهره ات ؛ چشم هایم را می بندم تا با یک تیر دو نشان زده باشم .
ترجیح می دهم خاک در چشمانم فرو رود و آن حقیقت تلخ را نبینم ...
می خواهم با همان چشمان بسته در توهمی سبز با خیالت هم آغوش شوم ...با تو در رویای با تو بودن ... و بگویم عزیزم تولدت هزاران بار مبارک ...